اين مرد، كه در نور گردسوز نشسته و دستهايش را گذاشته روی ميز؛ يك روز در ميان كاغذهايم پيداشد.... با آن كت و كروات و موهای شانه شده. با چشم های سبز و سبيل خاكستری و انگشت های بدقواره ... حالتش شبيه مهمانی است كه منتظر صاحبخانه است. صاحبخانه در آشپزخانه دارد توی نور شمع چای آماده می كند. آخه برق رفته...
يا شايد لباس پوشيده كه برود عروسی زنش هنوز آماده نشده و برق هم رفته. حالا كلافه نشسته و با شكم گرسنه دارد در مورد شام و شيرينی و باجناقش فكر می كند.
يا شايد اين خانه برق ندارد. اين مرد هم يك دكتر است كه آمده بيمار بدحالی را ويزيت كند و از ديدن اوضاع صاحبخانه مبهوت مانده...
شايد هم بازجوی ساواك است و زير چراغ علاالدين عتيقه خانه يك خرابكار نشسته و دارد بروبر به دو تا پاسباني كه دارند خانه را تفتيش مي كنند نگاه مي كند.
اين مرد را من كشيده ام اما نمي دانم كی است يا چرا اين طوری اينجا نشسته... از سر صبح دارم به همين فكر می كنم كه اين نقاشی می تواند عكس روی جلد يك رمان 300 صفحه ای باشد. از بس كه قصه پشت اين ژست هست. از بس رابطه های ناشناخته و سرگذشتهای عجيب و حادثه های در كمين ... بيا اين نقاشی را ول كنيم. بيا ببينيم تو خودت كه پشت آن مانيتور نشسته ای ... اگر از اين طرف ديده مي شدی، ... بقيه در موردت چه خيالهايی می بافتند.